معبر سايبري معبر سايبري معبر سايبري معبر سايبري

برای رفتن به این قسمت روی عکس کلیک کنید




ارسال توسط خوشخو

    رسم بود وقتی دو نفر به هم می رسیدند اولین سؤالی که میکردند این بود که تا کی منطقه هستی، چه وقت پایانی یا تسویه می گیری؟...



ادامه مطلب رامشاهده بفرمایید...
ارسال توسط خوشخو

   كم نبودند پدران و پسرانی كه در كنار هم از آب و خاك و جان و مال و ناموسشان دفاع می كردند....



ادامه مطلب رامشاهده بفرمایید...
ارسال توسط خوشخو

   موقع آن بود که بچه ها به خط مقدم بروند و از خجالت دشمن نابکار دربیایند. همه از خوشحالی در پوست نمی گنجیدند. جز عباس ریزه که چون ابر بهاری...



ادامه مطلب رامشاهده بفرمایید...
ارسال توسط خوشخو

گاهی در جبهه های دفاع از حق در برابر باطل به تابلو نوشته ها، سنگرنوشته ها و لباس نوشته هایی برخورد می کردیم که در بردارنده نوعی طنز و...



ادامه مطلب رامشاهده بفرمایید...
ارسال توسط خوشخو

اسمش یوسف بود. اما بخاطر انضباط و لفظ قلم حرف زدنش ما بهش می گفتیم جناب سرهنگ. دو سالی می شد که اسیر شده بود و با ما تو یک اردوگاه...



ادامه مطلب رامشاهده بفرمایید...
ارسال توسط خوشخو

      اولش که دیدیمش فکری شدیم از آن دسته آدم هایی است که پیش خدا ارج و قرب دارند و ما هم از تصدق سرش بلیط یک سره به بهشت را می گیریم و پارتی مان آن دنیا جور است و...



ادامه مطلب رامشاهده بفرمایید...
ارسال توسط خوشخو

   بمباران هوایی که می شد و دشمن با راکت مناطق مسکونی و غیر مسکونی را مورد تجاوز قرار می داد.

    بچه ها سرشان را رو به آسمان و در جهت هواپیماهای عراقی بلند می کردند و می گفتند:.....



ادامه مطلب رامشاهده بفرمایید...
ارسال توسط خوشخو

   دسته ما معروف شده بود به دسته پیچ و مهره ای ها ! تنها آدم سالم و اوراقی نشده ، من بودم كه تازه كار بودم و بار دوم بود كه به جبهه آمده بودم. دیگران یك جای سالم در بدن نداشتند . یكی دست...



ادامه مطلب رامشاهده بفرمایید...
ارسال توسط خوشخو

   ناز و غمزه امدادگر جماعت هم دیدنی بود و كشیدنی. اما به قول خودشان پزشك نه امدادگر!‌ چقدر ما بسیجیها مهم بودیم كه شبهای عملیات پزشك همراه داشتیم!‌ چه اندازه هم این دكترها نگران....



ادامه مطلب رامشاهده بفرمایید...
ارسال توسط خوشخو

با آن سیبیل چخماقی، خط ریش پت و پهن که تا گونه اش پایین آمده بود و چشم های میشی، زیر ابروان سیاه کمانی و لهجه غلیظ تهرانی اش می شد به.....



ادامه مطلب رامشاهده بفرمایید...
ارسال توسط خوشخو

در سنگر مسئولین یکی از تیپ ها صدا به صدا نمی رسید. هر کس چیزی می گفت و می خواست طرف صحبتش را متقاعد کند. اما مگر می شد؟ ساز...




ارسال توسط خوشخو

    بعد از ظهر بود . گردان آماده می شد كه شب عملیات كند.فرمانده گردان با معاونش شوخی داشت، می گفت:خوب دیشب نگذاشتی ما بخوابیم، پسر...



ادامه مطلب رامشاهده بفرمایید...
ارسال توسط خوشخو

ن قدر کوچک بودم که حتی کسی به حرفم نمی خندید. هر چی به بابا ننه ام می گفتم می خواهم به جبهه بروم محل آدم بهم نمی گذاشتند. حتی تو بسیج...



ادامه مطلب رامشاهده بفرمایید...
ارسال توسط خوشخو

آقا مهدی فرمانده گروهان مان درست و حسابی ما را روحیه داد و به عملیاتی که می رفتیم تو جیه مان کرد. همان شب زدیم به قلب دشمن و تخته گاز جلو...



ادامه مطلب رامشاهده بفرمایید...
ارسال توسط خوشخو

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 50 صفحه بعد

آرشیو مطالب
همسنگران
امکانات جانبی